سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد

قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق

چه سکـــوتی دنیـــا را فــــرا می گرفت !!!



اگـــر هرکســــی
تنهــــا به انـــــدازه ی صــداقتش

 

سخـــــن میگــــــفت ...

نوشته شده در پنج شنبه 29 آبان 1393برچسب:,ساعت 8:0 PM توسط ادم وحوا| |

مادر سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش

پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند، سپس یادش می‌افتد

که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد، وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده

می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول

خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در

وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد

آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر

می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد

جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛

این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد،

زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای

میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با

مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و

اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف

غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.

توضیح پائولو کوئلیو:

من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند

و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های

خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که

همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر

بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او

اجازه داد از غذایش بخورد

نوشته شده در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:15 PM توسط ادم وحوا| |


 عاشق شدن

 To laugh until it hurts your stomach.

آنقدر بخندی که دلت درد بگیره 
 


 To find mails by the thousands when you return from a
 vacation.
 بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی
 هزار تا نامه داری 
 


 To go for a vacation to some pretty place.
 برای مسافرت به یک جای خوشگل بری 
 


 To listen to your favorite song in the radio.
 به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

 To go to bed and to listen while it rains outside.
 به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی 
 


To leave the Shower and find that
 the towel is warm

از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه ! 
  
 

 To clear your last exam.
 آخرین امتحانت رو پاس کنی 
 

 To receive a call from someone, you don"t see a
 lot, but you want to.
 کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت
 می خواد ببینیش بهت تلفن کنه 
 


 To find money in a pant that you haven"t used
 since last year.
 توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده
 نمی کردی پول پیدا کنی 
  
 

 To laugh at yourself looking at mirror, making
 faces.  
  برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و
 بهش بخندی !!! 
  
 

 Calls at midnight that last for hours.
 تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم
 طول بکشه 
  
 

 To laugh without a reason.
 بدون دلیل بخندی 
  
 

 To accidentally hear somebody say something good
 about you.
 بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره
 از شما تعریف می کنه 
  
 

 To wake up and realize it is still possible to sleep
 for a couple of hours.
 از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه
 هم می تونی بخوابی ! 
 

 To hear a song that makes you remember a special
 person.
 آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد  شما
 می یاره 
  
 

 To be part of a team.
 عضو یک تیم باشی 
 

 To watch the sunset from the hill top.
 از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی 
 

 To make new friends.
 دوستای جدید پیدا کنی 
  
 

 To feel butterflies!
 In the stomach every time
 that you see that person.
 وقتی "اونو" میبینی دلت هری
 بریزه پایین ! 
  
 

 To pass time with
 your best friends.
 لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی 
  
  
  
To see people that you like, feeling happy
 .کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
 
 
 See an old friend again and to feel that the things
 have not changed.
 یه  دوست قدیمی رو دوباره ببینید و
 ببینید که فرقی نکرده 
  
 

 To take an evening walk along the beach.
 عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی 
  
 

To have somebody tell you that he/she loves you.
 یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره


 To laugh .........laugh. ........and laugh ......
 remembering stupid
 things done with stupid friends.

یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای
  احمقانه ای کردند و بخندی
 و بخندی و 
 ....... باز هم بخندی 
 

 These are the best moments of life....
 اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند 
 

 Let us learn to cherish them.
 قدرشون روبدونیم 
 

 "Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"
 زندگی یک
 مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک
 هدیه است که باید ازش لذت برد 
  
************ ****
 وقتی
 زندگی 100 دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده

تو 1000 دلیل برای خندیدن بهش نشون بده

نوشته شده در دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:,ساعت 6:12 PM توسط ادم وحوا| |

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست

نوشته شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,ساعت 11:32 PM توسط ادم وحوا| |

تو نمی دانی که دیگر سالهاست فقط به خاطر این به این کوچه خالی نمی آیم که می ترسم خودم را پیدا کنم !
بگذار از اول دوره کنیم
!
می ترسم
...
میترسم خودم را در گوشه ای از همین کوچه " تنها " پیدا کنم
.
میترسم خودم را در حال سنگ زدن به تمام پرنده هایی که نیستند ، در حال سنگ زدن به این زندگی مرداب وار ، در حال سنگ زدن به شاعرانی از تبار دیوانه ها پیدا کنم . بگذار راستش را بگویم
...
می ترسم خودم را " بدون تو" پیدا کنم
.
نگو مرا نشناختی که تو را بهتر از خود می شناسم
.
می دانم که تو هم مثل من طاقت نگاههای نا آشناترینان با تبار شاعران دیوانه را نداری
.
می دانم که در تمام این مدت با تمام رؤیاهایم همراه بوده ای اما
....
خودت ببین
نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 8:10 PM توسط ادم وحوا| |

                                        ای آدمها من بریده ام....

                           من خیلی وقت ها پیش از زندگی بیزار شدم...

                        من از بودن من از دیدن من از همه چیز بیزاز شدم...

                                         اما راستش اگر بگویم

                                    مرا از زندگی بیزار کردند....

                              نمی گویم کی ها مرا بیزار کردند.....

                         نمی گویم کی ها مرا به عمق درد رساندند....

                                     اما میگویم من زاده دردم...

                               میگویم من درد لا علاج بودم....

                               دیگر نه آرزوی دارم و نه کینه ای...

                           آنچه در من انسانی بود از دست دادم...

                                        گذاشتم گم بشود...

                             زندگانی ام برای همیشه گم شد.

 


نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 9:12 PM توسط ادم وحوا| |

 در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگا كردم

 

 كلاغي روي بام خانه ي همسايه ي ما بود

 

 و بر چيزي ، نميدانم چه ، شايد تكه استخواني

 

 دمادم تق و تق منقار مي زد باز

 

 و نزديكش كلاغي روي آنتن قار مي زد باز

 

 نمي دانم چرا ،

 

شايد براي آنكه اين دنيا بخيل است 

 

و تنها مي خورد هر كس كه دارد

 

 در آن لحظه از آن آنتن چه امواجي گذر مي كرد

 

 كه در آن موجها شايد يكي

 

نطقي در اين معني كه شيرين است غم

 

 شيرين تر از شهد و شكر مي كرد

 

 نمي دانم چرا ،

 

شايد براي آنكه اين دنيا عجيب است

 

 شلوغ است

 

 دروغ است و غريب است

 

 و در آن موجها شايد در آن لحظه جواني هم

 

 براي دوستداران صداي پير مردي تار مي زد باز

 

 نمي دانم چرا ،

 

شايد براي آنكه اين دنيا پر است از ساز و از آواز

 

  و بسياري صداهايي كه دارد تار و پودي گرم

 

  و نرم

 

 و بسياري كه بي شرم

 

 در آن لحظه گمان كردم يكي هم داشت خود را دار مي زد باز

 

 نمي دانم چرا شايد براي آنكه اين دنيا كشنده ست

 

 درنده است

 

 بد است

 

 زننده ست

 

  و بيش از اين همه اسباب خنده ست

 

  در آن لحظه يكي ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم

 

 دمادم ميوه ي پوسيده اش را جار مي زد باز

 

 نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بزرگ است

 

  و دور است

 

  و كور است

 

  در آن لحظه كه مي پژمرد و مي رفت

 

  و لختي عمر جاويدان هستي را

 

  به غارت با شتابي آشنا مي برد

 

و مي رفت   در آن پرشور لحظه

 

  دل من با چه اصراري تو را خواست

 

و می دانم چرا خواست 

 

  و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده  

 

 كه نامش عمر و دنياست 

 

نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت 1:0 PM توسط ادم وحوا| |

نیما دلم از همین حالا دلم برات تنگ شده دوستت دارم دوست دارم دوست دارم

                                                                 دوست دارم

                                                دوست دارم

                          دوست دارم

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 4:12 PM توسط ادم وحوا| |

abodan30t.blogfa.comفراموش کردم یه چیز بگم رمانی که نوشتم فک کنم نخوندی  اگه خواستی بخونی ادرسشو نوشتم از اونجا بخون اگه خودم بودم برات میذاشتم امیدوارم زود بر گردم

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:17 AM توسط ادم وحوا| |

سلام..ع..ز..د..ه...من یعنی همه ی اون چیزای خوبی که من از تو برای خودم معنی کردم بعضی وقتا یه چیزایی رو باید تا همیشه پیش خودت نگه داری  مثل یه راز مگه نه .هیچ وقت بهت نه نگفتم ولی این یه بار بذاراین چندتا حرف رمزشو فقط خودم بدونم ...چون دیگه نه گفتنش فایده داره نه دونستنش اقا نیمای .... حرف برا گفتن زیاد دارم .اما نمی تونم بگم .فقط بدون تو همیشه بهترین بودی هستی خواهی بود.منو بخاطر غیبتم ببخش تو همیشه تو قلبمی.امیدوارم برگردم تا بتونم مثل قبل برای نیمای خوبم بنویسم بدون اگه باشم تا اخر عمرم برات تو این وبلاگ خواهم نوشت حتی اگه تو هر صد روزیه مطلب بنویسی یا شاید روزی صدتا مطلب یا حتی اگه دیگه اینجا هم نیای بازم بدون که اگه باشم تا اخر عمرم فقط برای تو می نویسم .اگر هم نیومدم اینجا برای تو بوده ....بازم ممنون از اینگه به یادم اوردی من هنوز خدارو دارم ممنون که باز به یادم اوردی که همه ادمها اشتباه میکنن پس تو هم منو ببخش بخاطر همه ی کارام یا حرفایی که زدم وناراحتت کردم دوست داشتم همیشه خوشحالت کنم اما هر موقع منو دیدی  خودم فهمیدم که ناراحتت کردم منو ببخش بهترینم ممنون که بازم به  یادم  اوردی رسم دنیا چیه امامن با وجود تو تنها نیستم تو همیشه کنارمی حتی اگه من برای تو هیج جایی نداشته باشم بهترینم نیمای خوبم نیمای من همه دنیای من خدانگهدارت باشه امیدوارم تو زندگیت همیشه شاد باشی.دعا کن برام زودبرگردم ...مهتاب

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 11:42 AM توسط ادم وحوا| |

برگشتم به خانه. سرمایی که دوباره در آن مسافت کم به جانم ریخت حالم را بدتر کرد. پیش خودم فکر کردم حتما سرما خورده ام، لرزی که به جانم افتاده بود حالم را بدتر کرد. خسته و خرد بودم ، حتی حوصله نکردم موهایم را باز کنم . اولین لباس گرمی که دم دستم بود، یادم است پولیور محمد بود پوشیدم و در حالی که دندان هایم از لرزی شدید به هم می خورد زیر لحاف از هوش رفتم. نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدا و تکان آرام دست های محمد بیدار شدم.

مهناز ، مهناز ، چی شده؟!

در حالی که در گرمایی سوزان دست و پا می زدم، چشم هایم را باز کردم. محمد لحاف را کنار زده بود و چراغ روشن بود.

با چشم هایی تب دار، نگاهش کردم. چقدر گذشته؟ کی آمده بود؟ 

یک دستش روی پیشانی ام بود و با دست دیگر نبضم را گرفته بود. انگار با خودش حرف بزند، عصبی گفت: مثل کوره داره می سوزه.

لحاف را کاملا کنار زد و بیرون رفت و من بی حال چشم هایم را بستم. دوباره از احساس سرما و صدای مادرم چشم هایم را باز کردم. محمد دستمالی خیس روی پیشانی ام گذاشته بود و مادر نگران در حالی که دستم توی دستش بود صدایم می زد: مهناز پاشو، مامان پاشو این قرص رو بخور.

محمد پرسید: مادر، امروز حالش خوب بود؟

تا شب که چیزیش نبود حالا اگه آدم بگه اون لباس مال این سرما نیست ناراحت می شه. صبح هم با اون موهای خیس از حموم دراومد و رفت بیرون، با این هوا سرما خورده.

خانم جون که از سر و صدا بیدار شده بود و آرام نزدیک می شد پرسید: چی شده مادر؟

نمی دونم خانم جون داره توی تب می سوزه.

خانم جون با لحن آرام همیشگی گفت: هول نشین مادر هیچی نیست چشمش زدن! برو فوری یک تخم مرغ دور سرش بچرخون . یک صدقه ام بگذار زیر سرش. حالا خوبه من یکسره بهش آیه الکرسی خوندم و فوت کردم. از کی این طوری شدی مادر؟!

محمد جای من جواب داد: من که اومدم خواب بود، از صدای ناله اش بیدار شدم دیدم تب داره.

بعد نگران گفت: مادر ببریمش دکتر؟

خانم جون گفت: ننه، نصفه شبه توی این برف؟ حالا کو دکتر؟

مادر گفت: آره مادر، باید صبر کنیم تا صبح . فقط کمکش کن بشینه پاهاش رو بگذاریم توی آب، تبش بیاد پایین، الان قرص هم اثر می کنه.

محمد کمکم کرد و نشستم پاهایم که توی آب سرد رفت، یکدفعه انگار آرامش به تنم برگشت، ولی چند لحظه بعد دوباره لرزی بی امان به جانم افتاد که هیچ جوری آرام نمی شد. صدای محمد را بی قرار و عصبی شنیدم.

مامان، لحاف رو دورش بپیچین، می برمش دکتر.

نه مادر جون، یک کم صبر کن الان آروم می گیره. نترس سرمای سخت خورده تا صبح هم دو سه ساعت بیشتر نمونده ، بعد هم با این لرز که نمی شه بردش بیرون.

لرز آرام آرام کم تر شد و من بی حال نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن بود و احساس می کردم گلویم از سوزش و درد به هم چسبیده . با سرفه ای دردناک نیم خیز شدم و چشمم به چشم های سرخ از بی خوابی و صورت خسته محمد افتاد که با لبخندی مهربان دستش را روی پیشانی ام می گذاشت، گفت: حالت بهتره؟ تب که داری؟ ولی مثل دیشب نیست. برم برایت یک لیوان شیر بیارم بخور، بریم دکتر.

من که با یادآوری دیروز و دیشب ناخودآگاه اخم هایم توی هم رفته بود بدون این که جواب بدهم دوباره سرم را روی بالش گذاشتم و رویم را به طرف پنجره کردم.

آرام صدایم زد. جواب ندادم. دوباره صدایم کرد.

خانم بد اخلاق، با شما بودم؟

با لحنی قهرآلود و صدایی گرفته گفتم: بد اخلاق منم یا اونی که بی خودی داد می زنه؟!

در حالی که می خندید گفت: این قدر ناراحتی که نمی شه صبر کنی ، بری دکتر و بیای، حالت بهتر بشه، بعد قهر کنی؟!

دلم برایش ضعف می رفت ولی با همان لحن قهرآلود گفتم: نخیر نمی شه.

با صدایی خسته گفت: خیله خب، پس گوش کن، روتو برگردون تا برایت بگم.

بدون این که رویم را برگردانم گفتم: می شنوم، بفرمایین.

با لبخندی که روی صدایش اثر می گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت: من می خوام با خودت حرف بزنم نه موهایت!

خنده ام گرفت. در حالی که سوزش گلویم همچنان آزارام می داد گفتم: نه صورتی که باعث بشه آدم فریاد بزنه و درو به هم بکوبه ، نبینی بهتره.

هنوز حرفم تمام نشده بود که با دست هایش مثل یک بچه، چرخاندم و وادارم کرد بنشینم، در حالی که مثل همیشه بدون این که بخواهم از قدرتش لذت می بردم و در عین حال از درد استخوان هایم که از تب و لرز درد می کرد ناله ام بلند شده بود نشستم.

پتو را دورم پیچیدم و گفت: تقصیر خودته، حالا مثل یک دختر خوب گوش کن. خیله خب، حق با شماست. من اشتباه کردم. به خاطر این که زود قضاوت کردم. حالا هم معذرت می خوام. خیلی هم معذرت می خوام، ببخشید. ولی باور کن اصلا اختیاری نبود. وقتی تو رو اون جوری دیدم، نفسم بند اومد . اصلا نمی تونستم، یعنی هیچ وقت نمی تونم تحمل کنم تو همچین لباسی بپوشی. از تصور این که لباست تنها اون باشه و دیگران تو رو اون طوری ببینن، اصلا نفهمیدم چه کار کردم.

با نا را حتی گفتم: دیگران کی بودن؟! همه یک مشت زن بودن به فرض که لباسم تنها...

حرفم را قطع کرد و با شگفتی گفت: منظورت از این که همه زن بودن چیه؟ مگه قرار بود، کس دیگه ای باشه؟! این خودخواهیه، غیرته، دوست داشتن زیاد یا تعصب، هر چی که دوست داری اسمش رو بگذار ولی اینو یادت باشه نه حالا نه هیچ زمانی، دوست ندارم کسی تو رو اون جوری ببینه، می تونی بفهمی؟ ولی با این همه، چون زود قضاوت کردم، معذرت می خوام، قبول؟ آهان راستی یادم رفت بگم لباستون بی نهایت قشنگ بود، وقتی موقع عکس انداختن آمدی توی اتاق بهتم زد. باورم نمی شد اون خانم کوچولوی عصبانی که دیگه حتی نیم نگاهی هم حاضر نبود بهم بکنه، خانم خوشگل خودمه.

بعد در حالی که به شوخی گونه ام را نیشگونی آهسته می گرفت، گفت: خوب خانم خانم ها ، من هم از خستگی تنم خورده، هم دلم برای شنیدن صدای شما بی نهایت تنگ شده، هم می خوام زودتر ببرمتون دکتر، بالاخره نمی خواهین رای دادگاه رو صادر کنین، تکلیف این بنده گناهکار معلوم بشه؟!

دوستش داشتم چقدر؟ فقط خدا می دانست. حرف هایش دلم را به آتش می کشید و برای آغوشش بی قرار می کرد و خوب معلوم بود که رای به قول او دادگاه چیست! و این قهر هم با پایانی خوش شد خاطره ای عزیز برای قلب به زنجیر کشیده من. ولی سرمای سختی که خورده بودم و با تشخیص دکتر معلوم شد آنژین است، سه روز تمام بستری ام کرد و توی آن سه روز آن قدر محمد به من محبت و توجه کرد که صدای امیر در آمد: بابا این قدر لوسش می کنی مریض شدن به دهنش مزه می کنه، هفته ای دو سه روز مریض می شه ها.

محمد خندید و خانم جون در جوابش گفت: ما ببینیم شما که زن گرفتی وقتی مریض شد چه کار می کنین! به محمد آقام یاد می دیم.

امیر خندان گفت: زن من مریض بشه؟! مگه من عقلم مثل محمد کمه که زن نازک نارنجی بگیرم!

محمد قبل از این که من چیزی بگویم فوری گفت: در این که خانم شما پهلوان هستن که حرفی نیست.

امیر یکدفعه لبخند روی لبش ماسید و در حالی که چشم غره ای غضبناک به محمد می رفت در جواب خانم جون که با کنجکاوی فراوان می پرسید مگه شما خانم ایشان را می شناسین؟!

با طعنه و حرص گفت:نه بابا، شوخی می کنه، در مقایسه با زن این معلومه، بقیه پهلوونن دیگه.

بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت و من و محمد را با خنده ای از ته دل و خانم جون را با نگاهی مشکوک و کنجکاو باقی گذاشت.

یاد آن روزها به خیر. امیر راست می گفت، مزه آن مریضی هم برای همیشه توی ذهن من ماند. محبت و مهر بی نهایت، شعله ای فروزان است که زمستان ، سرما، غصه، قهر، دعوا و حتی مریضی در پرتو گرمای آن دلچسب و گوارا می شود.

چند روز بعد از بهبودی ام بود. یک روز که خسته از مدرسه برگشته بودم، کتابم را بر داشتم و رفتم توی اتاق خانم جون. در آن بعد از ظهرهای سرد زمستانی در حالی که آفتابی کم جان اتاق را روشن می کرد، زیر کرسی خوابیدن عالمی داشت. زمستان ها خانم جون توی اتاقش کرسی می گذاشت و می گفت مادر این استخوان های پو سیده رو هیچی مثل کرسی گرم نمی کنه. این بود که زمستان ها اتاق خانم جون معمولا اتاق نشیمن همه می شد. من بیشتر روزها کتاب به دست می رفتم به اتاق خانم جون که مثلا درس بخوانم ولی هنوز صفحه اول را نخوانده، خوابی شیرین چشم هایم را گرم می کرد و معمولا این خواب چند دقیقه ای آن قدر طولانی می شد که تا آمدن محمد طول می کشید.

آن روز هم پشت کرسی خوابم برده بود که با صدای خانم جون بیدار شدم: پاشو مادر، پاشو که خسته شدی این قدر درس خوندی!

از لحن طعنه و شوخی خانم جون خنده ام گرفته بود، چشم هایم را نیمه باز کردم و نگاهم به محمد افتاد.

او هم از حرف های خانم جون لبخند به لب داشت و به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه می کرد. با دنباله حرف های خانم جون که می گفت مادر حالا گفتن درس بخونین دیگه نه این جور! بچه ام از ظهر که می آد این کتاب از دستش نمی افته! خنده ای که وجودم را پر کرده بود خواب را کاملا از سرم پراند.

در حالی که صاف می نشستم و موهایم را جمع میکردم با خنده سلام کردم. محمد همانطور که با نگاهی مثل نگاه معلم ها به شاگردهای تنبلشان نگاهم میکرد ، گفت:

سلام خسته نباشی.

خانم جون دوباره گفت: خسته که مادر، خودشو کشته، بیا مادر جون، بیا بنشین پیش خانم زرنگت! یک چایی بخور، خستگی ات در بره. ببین این استراحت چه مزه ای داره که این خانم شما ازش دل نمی کنه.

محمد در حالی که خندان کنارم می نشست به شوخی گفت: خانم جون، من که نیستم ، شما وقتی می خواد بیاد زیر کرسی نگذارین.

خانم جون گفت: که خوابش نبره؟! ای مادر، قربون شکلت ، آب دستی توی چاه ریختن فایده نداره، این جا نخوابه می ره توی اتاق خودش.

من با حالت قهر و گلایه گفتم: ا ، خانم جون ، خوب خسته بودم شما چرا به حرف های محمد گوش می کنین.

بعد در حالی که اخم هایم را توی هم کرده بودم رویم را از محمد برگرداندم.

خانم جون با لبخندی شیطنت بار گفت: ببخشید خانم، از این به بعد می گم دیگه حرف حساب نزنه.

بعد رو به محمد گفت: این از این خانم خانم ها، اون از اون یکی ، الان امیر هم بیاد صدایش در می آد. اون که دیگه حالا اگه درس نمی خونه اقلا پا زیر پا نمی گیره تنش راحت بشه.

منظور خانم جون به علی بود که همیشه مشغول تکاپو و جنب و جوش بود.

محمد رو به من که اخم هایم را توی هم کرده بودم ، گفت: می دونی چند روز دیگه تا امتحان ها مونده؟! حالا این چند روز اگه از شما خواهش کنم با همه خستگی تون شب ها زود تر بخوابی و روزها به درست برسی امکانش هست؟ خانم جون شمام قدیم ها حرف حاج آقا رو این جوری گوش می کردین؟!

سر درد دل خانم جون باز شد: ای مادر جوون های الان چه می دونن زندگی یعنی چه؟ سختی چیه؟ روزگار یعنی چه؟ شوهر کدومه؟ راحت و حاضر و آماده همه چیز هست، نمی فهمن از کجا می آد، چه طور می آد، واسه همینه این چهار تا کتاب این قدر مهم شده، همه باید پس برن پیش بیان بلکه این شق القمر انجام بشه، زمان ما کجا و زمان شما کجا؟ همین عباس بابای این ها، نصف سن این ها رو هم نداشت که از صبح علی الطلوع تا بعد غروب توی همین بازار عرق می ریخت و کار می کرد .خدا شاهده هنوز قدش به پیشخون مغازه نمی رسید، اونم با اون اوستاهای اون زمان که مثل شمر ، سر تو می چرخوندی کتک بود و چوب.

اوستاها اگه مزد یادشون می رفت، کتک یادشون نمی رفت.اون بچگی کجا و این ها کجا. الان اگه به این علی آقا بگی. مادر نونت هست، آبت هست، همه چی ، حی و حاضر، این چهار تا کتاب چه کاری داره که زیر بار نمی ری؟ بهش بر می خوره. ولی همین باباش خدا می دونه با چه خون جگری این الف و ب رو یاد گرفت. خدا ایشاالله عمر با عزت بهش بده، من موندم و یک بچه و یک مشت آدم خدا نشناس و یک دنیا مشکل.

من یکدفعه پرسیدم: راستی خانم جون، چرا فقط آقا جون رو داشتین؟!

تا آن روز هر وقت این سوال را می کردم خانم جون می خندید و می گفت آخه من یکه زا بودم ولی آن روز چون احساس کردم خانم جون دوست دارد حرف بزند، دوباره این سوال همیشگی به ذهنم رسید.

خانم جون با لبخندی کمرنگ در حالی که از چشم هایش معلوم بود دارد به گذشته ها فکر می کند، گفت: والله چی بگم؟ آخه من، زن دوم نصرالله خان پدربزرگ را می گفت بودم. می دونی وقتی من شوهر کردم چند سالم بود؟ دوازده سالم بود و نصرالله خان 38 سالش بود.

من که برای اولین بار این حرف را می شنیدم ، از حیرت دهانم باز مانده بود، با بهت گفتم: چند سال؟!

خانم جون خندید و گفت: نه که حالا فکر کنین اون خدا بیامرز پیمرد بود، نه بابا، خیلی هم سرحال و جوون بود، من خیلی کوچیک بودم.

همان طور حیران پرسیدم: خوب حالا چرا با این همه اختلاف سن، ازدواج کردین؟!

ادامه دارد ...


نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:11 PM توسط ادم وحوا| |

همیشه دوست داشتم این رمان رو که خیلی هم دوسش داشتم بعنوان یه یادگاری .نه بعنوان .هدیه بهت بدم  اما نمیدونم چرا حتی حاضر نشدی قبول کنی بااین حال هرموقع تو بهم چیزی میدادی قبول میکردم تا شاید تو هم این کتابو ازم قبول کنی اما حاضر نشدی .دلیلشو نفهمیدم مهم نیست شایددوست نداشتی از من چیزی یادگاری داشته باشی یا شایدم زیاد از رمان خوشت نمیاد.من برات میذارم تو وبلاگمون اگه دوست داشتی بخون اگه وقت کردی ودوست داشتی بخون .داستان جالبیه اگرهم دوست نداشتی بگو فصل های دیگشو نذارم موفق باشی

نوشته شده در شنبه 20 آبان 1391برچسب:,ساعت 11:13 PM توسط ادم وحوا| |

گنگم مدام. گیر افتاده ام. همه را با عطرهای کشنده ی پیرهن هاشان از دست داده ام. همه ی آنها را که دوست می داشتم / که دوستم می داشتند؟! پرهیب آنها حالا هیئت اشباح را دارد در سرم. هیبت اشباحِ دور و سرگردان. می بینی؟ می بینی چقدر درمانده ام در این فاصله ها؟ می بینی چه خوش باورم که زنده ام؟...

نمی دانم. طوری ست که حالا فکر می کنم باید به تو بنویسم. دلم گرفته از این همه. اینقدر فریاد کشیده ام امروز که در نمی آید صدایم... حالا دلتنگی و غربت تو را از جنس تشویشِ خودم می دانم و این مرا وا می دارد به نوشتن برای تو.

 

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 5:22 PM توسط ادم وحوا| |

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 1:34 PM توسط ادم وحوا| |

نوشته شده در چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:36 PM توسط ادم وحوا| |

نوشته شده در دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:27 AM توسط ادم وحوا| |

عید تون مبارک باشه دوست خوبم وامیدوارم ساله دیگه قسمتتون بشه باهمسر عزیزت. درکنار خانواده های خوبتون برین مکه من هم دعا کنید.همیشه خوشبخت باشی در کنار همسر مهربانت ارزوی من خوشبختی وشادی شماست.

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:,ساعت 3:19 PM توسط ادم وحوا| |

خوندن نوشته هاییکه از اعماق وجودته برای من نوشتی از هرمطلب ونوشته ی دیگری باارزشتره.دوست من حرفای دلتو زدی از باید ها گفتی از گاهی اوقات گفتی از تنهایی گفتی از بهانه های دلت گفتی از زندگی وهزار چیز دیگه گفتی حتی از اشکهای منم گفتی برای لبخند زدنم هم بازهم گفتی اینهمه گفتی از برای من برای خوشحالی من .اما تو حرفات از غم های خودت نگفتی از ناراحتیهای خودت نگفتی پس من خیلی بی انصافم که فقط تو این ماجرا خودمو دیدم اما غصه های تورو ندیدم مشکلات تورو ندیدم من مقصر بودم اما تو چیزی نگفتی بازم قبول کردی که مقصری مدام از بخشش گفتی در صورتیکه هیچ بدی نکردی در حق من خودتو سرزنش کردی فقط بخاطر من وگناهی که شاید هردومون توش مقصر بودیم شایدهم هیچ کدوممون تقصیری نداشتیم. ولی از همه ی اینها بگذریم ماها هممون انسانیم وانسان هم جایزو الخطا دوست من اونیکه چشماشو رو تمام حقیقت ها بست وحق رو فقط به خودش داد تو نبودی پس تو هم منو ببخش بخاطر خیلی حرفها وقضاوت های عجولانه ای که درموردت کردم خیلی حق هایی که باید بهت میدادم اما ندادم اما باز تو صبورانه موندی وهمه ی این چیزارو به گردن گرفتی واقعا روم نمیشه خیلی چیزای دیگه رو بگم که حقش با تو بودومن قبول نکردم حالا من از تو میخوام منو ببخشی به حرمت همون دوستی پاکی و بی گناهی که داریم....

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:,ساعت 3:2 PM توسط ادم وحوا| |

نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت 7:11 PM توسط ادم وحوا| |

راستی باور کن من توی وارد نشدن شما به وبلاگ مقصر نبودم  اتفاقا ۲۴ ساعته منتظر نوشته هات بودم حتی نت هم میرفتم تا شاید اونجا باشی اماباز ندیدمت اونجا
نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:39 AM توسط ادم وحوا| |

سلام بهترینم اگه با نوشته هام ناراحتت کردم معذرت میخوام همش از سر ناراحتی ودلگرفتگی بود تو بهتر از اونی هستی که بخوای  به دل بگیری

نه رابطه ی این وبلاگ تموم شده نه رایطه ی دوستی منو تو تو بهترین منی عزیزترین من چطور می تونم تمومش کنم تو همیشه باید دورادور درکنارم باشی

هوای دوستتو داشته باشی اگه ناراحت شدی از جملاتم منو ببخش من همیشه منتظر بهترین دوستم اینجا توی این وبلاک تا همیشه هستم .... یکی اینجا همیشه منتظر دست نوشته های بهترینش هست فراموش نکنی نیمای من

نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:26 AM توسط ادم وحوا| |

نوشته شده در سه شنبه 2 آبان 1386برچسب:,ساعت 10:2 PM توسط ادم وحوا| |

نوشته شده در سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:46 AM توسط ادم وحوا| |

دلگیر میشوم وقتی فکر میکنم که عاشقانه هایی که برایت مینویسم مثلِ چای هایی هستند که خورده نمیشوند! یخ میکنند و باید دور ریخت!

 

نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعت 6:54 PM توسط ادم وحوا| |

اون چی داره که ما نداریم  ...

  چرا حاضر نیستیم برای خدا کمر خم کنیم ؟

  نماز چقدر وقت میگیره ؟

 


جملات زیبا گیله مرد


نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعت 6:44 PM توسط ادم وحوا| |

نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:37 PM توسط ادم وحوا| |

 

هر لحظه که به یادتم ولی شب  که میشه فقط منتظرم زود بیام تا ببینم نیمای خوبم چی نوشته تو همیشه جمله هات زیباتر از منه .بازم ممنون که اینجوری کنارمی بازم ممنون که با تمام مشکلات وخستگیات میای تا بگی که هنوز گوشه ی قلبت جا دارم حتی اگه ذره ای تو قلبتم نباشم و تو فقط بخاطر دلخوشیه من میای اینجا بازم یه دنیا ازت ممنونم ......حالا اجازه هست بگم دوست دارم یه دنیا

نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:,ساعت 1:2 AM توسط ادم وحوا| |

میخواهم داستانی از علاقه ام به تو بنویسم یکی بود یکی نبود...بی خیال!خلاصه اش میشود.دوستت دارم

نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1398برچسب:,ساعت 1:49 AM توسط ادم وحوا| |

 

تقدیم به تنهاترین عشقی که نور وجودش تو قلب یه مهتاب همیشه میدرخشه تقدیم به نیمای تنهای من

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1398برچسب:,ساعت 11:2 PM توسط ادم وحوا| |


Power By: LoxBlog.Com